یونانیهای باستان جزء اولین آدمهایی بودند که دانش را جدی گرفتند. خوشبختانه ارسطو هم در آن دوره بود. آنها در زمان و مکانی زندگی میکردند که کنجکاوی در مورد مسائل، کار خوبی به حساب میآمد (البته به شرطی که مرد بودی و اتفاقاً برده هم نبودی). در این صورت اجازه داشتی در مورد همهچیز فکر کنی و برای خودت حدسهایی بزنی. و این همان کاری است که یونانیها میکردند.
البته همه هم اسم فیلسوفهای یونان باستان را دانشمند نمیگذارند، چون درست است که آنها سعی خودشان را میکردند که توضیحی برای به وجود آمدن دنیا و راز سرِپا ماندنش پیدا کنند، اما برای این کار، فقط مینشستند و به مغزشان حسابی فشار میآوردند تا نظریهای تو سرشان شکل بگیرد؛ بعد هم تا نصفهشب بیدار میماندند، قهوه میخوردند و سرِ آن نظریه، با همدیگر بحث میکردند و کاری که نمیکردند، این بود که با آزمایش یا سنجش یا مشاهده دقیق، از درست بودن ایدههایشان مطمئن بشوند.
بنابراین آنوقتها هیچ راهی برای رد یا تأیید یک نظریه وجود نداشت و به همین دلیل هم بعضی از نظریهها یک جورهایی عوضی بود…
معروف است که سقراط با وجود آن همه دانش، همیشه میگفت: «دانم که ندانم.»
افلاطون که سالها بعد از اولین متفکران و فیلسوفهای دانشمند مسلک یونانی زندگی میکرد، حدود ۳۸۷ سال قبل از میلاد، یک فرهنگستان راه انداخت و اسمش را گذاشت آکادمی (که اتفاقاً اسم دهن پُرکنی هم از آب درآمد).
آکادمی ـ یا پدرجَدِّ دانشگاههای امروزی ـ جایی بود که فیلسوفها دور هم جمع میشدند، تا میتوانستند فکر میکردند، بعدش ناهار میخوردند و تا دلت بخواهد پرچانگی میکردند. بیست سال بعد، شاگرد جدیدی وارد این مدرسه شد…
ارسطو کارش را کاملاً علمی شروع کرد، اما متأسفانه نظریههایش طوری تفسیر شد که علمی شدن آنها تا هزار سال دیگر عقب افتاد.
هشدار: باید ببخشی که تو این فصل از جزئیات مربوط به زندگی ارسطو خبری نیست. چرا؟ چون کلاً در مورد او اطلاعات زیادی وجود ندارد؛ ارسطو خیلی سال پیش زندگی میکرده و برای همین اطلاعات مربوط به زندگی خصوصیاش سالها پیش فراموش شده. همه اطلاعات ما در مورد او همین است که:
تازه، هیچکس به شمارههای یک و دو اطمینان ندارد! اما یک چیز مسلم است که واقعاً کلهدار و خیلی باهوش بود، طوری که افلاطون که خودش واقعاً خَفن بود، اسمش را گذاشته بود «مُخ».
ارسطو ۳۸۴ سال قبل از میلاد، در یک شهر کوچک و قشنگ به اسم استاگیرا در شمال یونان به دنیا آمد. چیزی نگذشت که پدرش پزشک مخصوص شاه آمونتاس، پادشاه مقدونیه شد و به این ترتیب بیشتر دوران بچگی ارسطو در دربار گذشت و با فیلیپ، پسر پادشاه، دوست شد. ارسطو تازه نوجوان شده بود که پدر و مادرش را از دست داد و ۱۷ سالش بود که قَیمش فکر کرد وقتش است ارسطو برود دنبال تحصیلات درست و حسابی:
ارسطو تو آکادمی افلاطون ثبت نام کرد و ۲۰ سال آنجا ماند؛ اولش به عنوان دانشجو و بعدها به عنوان معلم.
«فکر کردن» را به خودت یاد بده
با اینکه ارسطو و افلاطون خیلی با هم رفیق بودند، نظرشان در مورد همهچیز با هم یکی نبود، مخصوصاً در مورد اینکه کارشان را چطوری انجام بدهند:
افلاطون عقیده داشت مشاهده کردن در شأن یک متفکر خوب نیست و هر روزی که خودت را تو یک اتاق تاریک حبس نکنی، چشمهایت را نبندی و خودت را با فکر کردن خفه نکنی، آن روز را هدر دادهای. برعکس او، ارسطو فکر میکرد راه سردرآوردن از جهان و کائنات این است که به آن نگاه کنی و بعد دربارهشان فکر کنی.
به عبارت دیگر، ارسطو فکر میکرد وسیله شناختن دنیا علم است، نه فلسفه (البته خودش هم مسئله را دقیقاً اینطوری مطرح نمیکرد و در واقع تا چند هزار سال بعد، هیچکس عقلش به این حرف نمیرسید).
ارسطو، اولین متفکر دانشمند مسلک
اصرار ارسطو به اینکه آدمها قبل از اینکه چیزی درباره جهان بگویند، باید آن را با دقت مشاهده کنند، اولین و بنیادیترین قانون دانش است.
ارسطو جزء اولین متفکرهای دانشمند مسلک بود و برای همین کارهای زیادی کرد: فیزیک و زیستشناسی را اختراع کرد (هرچند که باز هم به آنها میگفتند فلسفه!)، روش استدلال را متحول کرد و علاوه بر اینها، به کیهانشناسی، سیاست، کانیشناسی و شیمی هم سرک کشید. یک مقدار از وقتش را هم صرف نوشتن درباره ورزش کرد و یک چیزهایی هم درمورد لوازم آرایش نوشت.
دنیای سادهتر
حتماً تو هم متوجه درخشش و خوشگلی ستارهها شدهای. مطمئناً در دورانهای خیلی قدیم هم ـ یعنی قبل از اینکه این چراغهای قدبلند و پرنور خیابانی، یا این آلودگی هوای دلپسند اختراع بشود که نگذارد ستارهها را ببینی آدمهایی که وقت زیادی داشتند، محو آسمانِ شب میشدند و از خودشان میپرسیدند چرا آسمان با زمین و دریا فرق دارد، این ستارهها چی هستند، چرا حرکت میکنند و چرا کهکشانها شبیه اسمهایی که رویشان گذاشتهاند، نیستند.
ارسطو یکی از این آدمها بود و در مورد اینکه ستارهها از چی ساخته شدهاند، نظریه شسته رفته و سادهای داشت؛ در مورد همهچیز دیگر هم همینطور. اصولاً تو آن دوره و زمانه رسم بود که هرکس که اسم خودش را متفکر میگذاشت، میرفت تو نخ دنیا و پدیدههایش که بفهمد همهچیز از چی ساخته شده.
ether، ارسطو معتقد بود اثیر «عنصر پنجم» است.
پس میبینیم که ارسطو فکر میکرد پنج ماده (یا عنصر) مختلفی که جهان را ساختهاند، عبارتند از: خاک، هوا، آتش، آب و اثیر.
اسرار دانش
این نظریه ارسطو که هر جسمی از ماده ساخته شده، امروز کاملاً مشخص است. اما چند هزار سال پیش، آدمها خرافاتی بودند و عقیده داشتند که همهچیز ساخته ذهن یا الهگان است. نظریه ماده ارسطو آدمها را تشویق میکرد که مسائل را از راه علمی بررسی کنند.
در این مستند بتانی هیوز به دنبال بهترین متفکران دوران باستان به هندوستان،یونان،چین سفر می کند تا با این متفکرین برجسته که بودا ،سقراط و کنفسیوس هستند آشنا شود.
کنفوسیوس : کنفوسیوس، آن چنان که پرآوازه است که از مشاهیر و بزرگان کل تاریخ بشریت به شمار می رود، او حکیمی چینی بود.
به اعتقاد برخی افراد، کنفوسیوس برای ملت چین و گروهی از مردم خاور دور، حکم پیامبران را دارد و برای عده ای افکار کنفوسیوس، حکمت سقراط را تداعی می کند.
سقراط : سقراط (به یونانی: Σωκράτης) فیلسوف یونان کلاسیک اهل آتن و یکی از بنیانگذاران فلسفهٔ غرب بود.
سقراط را اولین فیلسوف اخلاق در غرب میدانند.
او در سال ۴۷۰ قبل از میلاد متولد شد و در سال ۳۹۹ قبل از میلاد کشته شد
بودا : بودا لقبی است که در آیین بودایی به هر کسی که به «روشنی» (بودهی) رسیده باشد اطلاق میشود گرچه از آن بیشتر برای اشاره به سیذارتا گوتاما بودا، بنیانگذار آیین بودا استفاده میشود.
واژه بودا یعنی بیدار شده یا به عبارت دیگر، کسی که به روشنی رسیدهاست.
ارسطو معتقد بود وظیفه کسی که ما امروزیها بهش دانشمند میگوییم، این است که «ماهیت» چیزها را کشف کند.
منظور او از ماهیت، درست همان چیزی است که ما وقتی میگوییم طبیعت کرم ابریشم این است که تبدیل به پروانه بشود، یا طبیعت زنبور این است که نیش بزند، در نظر داریم.
ارسطو سعی میکرد جهان را به این صورت تشریح کند که عبارت است از موجودات زندهای که همگی میخواهند مطابق طبیعت و ماهیتشان زندگی کنند. از نظر او، اجسام بیجان هم ماهیت داشتند ـ هرچند که مال آنها زیاد جذاب نبود، اما به هرحال ماهیت بود.
اینها را از قول ارسطو میگویم:
مثلاً طبیعت خاک (که شامل سنگها، فلزات و بقیه جامدات میشود)، این است که سنگین باشد و به سمت مرکز زمین حرکت کند. بنابراین اگر یک مشت خاک را از بالا بریزی پایین و اجازه بدهی مطابق «خواستهاش» رفتار کند، میل طبیعیاش این است که مستقیم برود به سمت زمین. ارسطو از نیروی جاذبه خبر نداشت و فقط این فکر تو سرش بود که چیزها «میخواهند» به طرف جایگاه طبیعیشان بروند. خب، از نظر اصول علمی این حرف کمی پرت و پلا بود، اما باز هم از هیچ بهتر بود.
ارسطو میگفت که طبیعت آب این است که یک کم سبکتر از خاک باشد و روی سطح زمین ولو بشود.
طبیعت هوا این است که از آب و خاک سبکتر باشد و برای همین بالای زمین و دریا قرار میگیرد.
طبیعت آتش این است که از هوا سبکتر باشد و برای همین است که شعلههای آتش خودشان را به سمت بالا میکشند و… بالای لایه هوا، یک لایه آتش است و ماه لب این لایه قرار دارد.
ارسطو فکر میکرد خاک، هوا، آتش و آب هم ویژگیهای طبیعی خودشان را دارند: خاک خشک و سرد است، آب خیس و سرد، هوا خیس و داغ و آتش خشک و داغ است.
خودمانیم، با این تعریفها که شنیدیم، دنیا باید جای بیمزه و ملالآوری باشد: یک کره خاکی که یک اقیانوس همهجایش را پوشانده، یک لایه جو دورش را گرفته و یک پوسته آتشین دور آن لایه جو چرخیده.
اما ارسطو معتقد بود که خورشید همهچیز را قاتی پاتی میکند و یک جورهایی به دنیا حال میدهد. در ضمن فکر میکرد باید خدایی پشت سر همه اینها باشد که همهچیز را خیلی منطقی و منظم و هماهنگ با هم طراحی کرده و با نظمی آفریده که حالا حالاها مثل ساعت کار کند.
یک چیز دیگر ـ که خیلی هم مهم بود ـ ارسطو عقیده داشت شعور آدمیزاد در حدی هست که بتواند جهان را درک کند و از پدیدههایش سر دربیاورد.
اسرار دانش
اکثر تمدنهای اولیه معتقد بودند جهان هستی، مکانِ تو در تو و گیجکنندهای است و الهگان بداخلاق یا کمعقلی آن را اداره میکنند که کارهایشان قابل پیشبینی نیست. اما یونانیان باستان باور مثبت و خوشبینانهای داشتند که باور اصلی و اولیه همه دانشمندان هم هست: جهان با نظم و قوانینی اداره میشود که آدمیزاد میتواند دربارهاش تفکر کند.
مردم فکر میکردند ارسطو خیلی سرش میشود و خودش هم معتقد بود مردم درست فکر میکنند. محال بود کسی کلمه «نمیدانم» را از دهنش بشنود (البته نه به این دلیل که فارسی بلد نبود!). ارسطو با تکیه به هوش عجیب و غریبی که داشت و با استفاده از چندتا اصل ساده و تصمیم قاطع برای اینکه زیاد هم با دقت جهان را بررسی نکند که مطمئن بشود نظریههایش درست است یا نه، همهچیز را توجیه میکرد.
عنصر پنجم ارسطو
نظریه ارسطو خیلی چیزها را شسته و رفته توجیه میکرد:
اما ارسطو به همینها قناعت نکرد، چون مطمئن بود خورشید، ستارهها و سیارهها خیلی با زمین فرق دارند. تا آنجا که عقل او قد میداد، غیر از چندتا حرکت آرام و منظم و تکرارشونده، هیچ تغییری در آسمان پیش نمیآمد ـ خورشید هر روز از این طرف آسمان میرفت به آن طرف آسمان؛ ستارهها و سیارهها هم همین کار را میکردند، منتها جابهجا شدن سیارهها یک جورهایی پیچیدهتر بود.
ارسطو میگفت که ستارهها، خورشید، سیارهها و ماه از عنصر پنجم که اسمش اَثیر است، درست شدهاند. میگفت این عنصر نه داغ است، نه سرد، نه خشک و نه تر و اجسامی که از اثیر ساخته شدهاند ـ مثل سیارهها ـ برخلاف اجسام زیر ماه که به طور طبیعی روی خطوط مستقیم حرکت میکنند، حرکتشان دایرهوار است. در ضمن این اجسام هیچوقت از بین نمیروند. شهابسنگ (ستاره دنبالهدار) یک لحظه میآید و میرود، پس نمیتواند از جنس اثیر باشد و پیش خودش نتیجه گرفت که دلیل ناپایدار بودن این اجسام این است که ماورای ماه قرار نگرفتهاند و قاعدتاً باید در جو زمین باشند!
خیلی خب، میبینی که جهان در چند جمله خلاصه شد و برای همهچیز تعریفی پیدا شد. تا اینجا اوضاع داشت به خوبی و خوشی پیش میرفت؛ اما مشکل کار این بود که ارسطو کاری را که دانشمندهای امروزی میکنند، نمیکرد: نه بررسی و سنجش میکرد، نه آزمایشی انجام میداد و نه چیزی را محاسبه میکرد. خب آن زمان «علم» هنوز درست و حسابی اختراع نشده بود و ارسطو بهجای این بررسیهای علمی، فقط درباره چیزها فکر میکرد. و اینجوری شد که همهچیز به کلی عوضی از آب درآمد:
متأسفانه همه این نظریهها غلط هستند. در واقع…
۱. دلیل سقوط اجسام به سمت مرکز زمین این نیست که زمین جایگاه طبیعی آنهاست، دلیلش این است که قوه جاذبه آنها را به طرف خودش میکشد. بنابراین زمین میتواند حرکت کند و مشکلی هم پیش نمیآید.
۲. روی زمین کشش و اصطکاک وجود دارد و به همین دلیل مجبوری چیزی را که میخواهی حرکت کند، مثل چرخدستی، مدام هُل بدهی وگرنه سرجایش میایستد. اما اگر جسمی را روی یخ پرتاب کنی یا هُل بدهی و بعد ولَش کنی، تا مدتی به حرکت ادامه میدهد.
۳. جسمی که پرتاب شده باشد، روی یک خط منحنی حرکت میکند، نه خط مستقیم.
۴. این یکی را فعلاً بیخیال شو و بگذار به عهده گالیله.
پس دو نمره از ده نمره فیزیک ارسطو کم میشود.
مار و پله
بیست سال از اقامت ارسطو تو آکادمی میگذشت که یک روز افلاطون احساس کرد حالش خوب نیست و بعد…
ارسطو که خیلی باهوش بود، خانوادهاش پول زیادی برایش میفرستادند و فقط ۳۷ سالش بود، احتمالاً انتظار داشت بشود مرد شماره یک آکادمی. اما این شغل به خواهرزاده افلاطون رسید و ارسطو جنگی سوار کشتی شد و رفت به دربار هِرمیاس حکمران آتارنوس. هِرمیاس قبلاً تو آکادمی همشاگردی ارسطو بود و با همدیگر جور بودند. بعد از مدتی ارسطو با پِتیاس، خواهرزاده هرمیاس ازدواج کرد. میگویند ارسطو در تمام ماه عسلشان مشغول جمعآوری جک و جانورهای دریایی بوده.
کار بعدی ارسطو اختراع علم جانورشناسی بود؛ کاری که هیچکس دیگری بهش علاقه نشان نمیداد، چون همه فکر میکردند حیوانات، موجودات بوگندو و بیکلاسی هستند. اما ارسطو میگفت:
«باید بدون خجالت و سرافکندگی روی تکتک حیوونها مطالعه کنیم، چون تو وجود هرکدومشون یه چیز طبیعی و یه چیز زیبا پیدا میشه.»
بعد از آن ارسطو راه افتاد اینور و آنور، و به ساحل و جاهایی که آب دریا بین صخرهها جمع شده بود، سرک کشید (آخر او عاشق کنار دریا بود) تا جانورهایی برای مطالعه و تشریح پیدا کند (البته از پاره کردن شکم حیوانها اصلاً خوشش نمیآمد، اما خودش را مجبور میکرد).
راستش ارسطو نکتهبینترین آدم دنیا نبود و حتی گاهی چیزی را که میشنید، بدون اینکه خودش آن را بررسی کند، باور میکرد. بله، قبول دارم که این روش خیلی هم دانشمندانه نبوده، اما به نظرم سرش خیلی شلوغ بوده و وقتی برای تحقیق نداشته. یک نمونهاش هم اینکه خیال میکرده تعداد دندانهای مردها بیشتر از زنهاست؛ یا اینکه نر یا ماده شدن بز بستگی به این دارد که وقتی نطفهاش بسته میشود، باد از کدام طرف بوزد.
یک وقت به سرت نزند ارسطو را مسخره کنی، چون چیزهای معرکهای را هم کشف کرده. مثلاً: حتماً برایت پیش آمده که تو هواپیما گوشَت بگیرد و وقتی یک خمیازه مصنوعی میکشی تا گرفتگی گوشت باز شود، صدای تِقِ مسخرهای بشنوی؟ علتش وجود مجرایی است که گوش داخلی را به پشت گلو وصل میکند.
ارسطو این مجرا را کشف کرد، اما این موضوع فراموش شد و این مجرا حدود سال ۱۵۵۰ میلادی دوباره کشف شد. ارسطو علاوه بر این کشف کرد که دلفین ماهی نیست و زنبورهای عسل توی کندویشان یک رئیس دارند.
ارسطو روی هر نوع حیوانی جداگانه تحقیق نمیکرد، برای اینکه میخواست آنها را به هم ربط بدهد و دستهبندی کند. قبل از ارسطو، حیوانها فقط با توجه به تعداد پاهایشان دستهبندی میشدند:
ارسطو تصمیم گرفت حیوانها را برحسب نوع خونشان و نوع تخمی که میگذارند (اگر تخمگذار باشند) دستهبندی کند. امروز هم برای این کار از سیستمی استفاده میکنیم که یک جورهایی به این دستهبندی شباهت دارد.
موجودات ماهنشین
ارسطو هم مثل بقیه یونانیهای باستان، حسابی تحت تأثیر طرحی قرار گرفته بود که خودش در مورد ماهیت و نظام جهان ارائه کرده بود و میخواست همهچیز را با نظریهای که زیادی ابتدایی و پیشپا افتاده بود، تعریف و توجیه کند.
پیش خودش حساب میکرد که همه موجودات زنده با یکی از عناصر چهارگانهای که روی زمین موجود است، مرتبط هستند: ماهیها موجودات آبی هستند و تو دریا و رودخانهها زندگی میکنند؛ گیاهان موجودات خاکی هستند و روی زمین پیدا میشوند، حیوانات و پرندهها موجودات هواییاند و تو هوا و آسمان زندگی میکنند؛ و موجودات آتشین… اوومممم… احتمالاً باید…
اما مشکل بزرگ ارسطو و بقیه متفکران یونان باستان این بود که: وقتی فکری به سرشان میزد و نظریهای میدادند، ازش دفاع میکردند و برایشان مهم نبود که مدرک و نشانهای برای استدلالشان وجود دارد یا نه.
ارسطو به مدرسه برمیگردد…
ارسطو بعد از اینکه چند سالی با خوشحالی به هر سوراخی سرک کشید و با اکراه، حیوانهایی را که توی سوراخها پیدا میکرد تکهتکه کرد، به گوشش رسید که فیلیپ، دوست بچگیاش که پادشاه مقدونیه شده بود، پسری دارد که میخواهد ارسطو او را تعلیم بدهد.
ارسطو برگشت به مقدونیه و معلم خصوصی آلکساندر۱۳ ساله (یا همان اسکندر خودمان) شد که بعدها لقب «کبیر» گرفت.
جناب «کبیر» افتاد تو کار کشورگشایی و نصف دنیایی را که یونانیها میشناختند، تصرف کرد و چند تا شهر خیلی بزرگ ساخت و اسم همهشان را گذاشت «اسکندریه» (کار خوبی هم نکرد، چون اوضاع مسافرت را به هم ریخت و وقتی کسی میگفت میخواهد برود اسکندریه، معلوم نبود منظورش کدام اسکندریه است).
کسی نمیداند که میانه این معلم و شاگرد تا چه حد خوب بوده. ظاهراً اسکندر نمونههایی از گیاههای جالب هر منطقهای را که مشغول بالا کشیدنش بوده، برای ارسطو میفرستاده، اما نامهای هم نوشته و گله کرده که چرا ارسطو مطالبی را که به عنوان معلم خصوصی به او یاد داده، تو کلاسهای عمومی هم درس میدهد.
من که هرچه فکر میکنم، تو این کار عیبی نمیبینم؛ انگار، اسکندر هم مثل همه پُرروها و کشورگشاهای دنیا، آدم گستاخ و پرتوقعی بوده.
در مجموعه کامل بدنامان تاریخ ، زندگی گذشتگان بد کردار تاریخ رو تجزیه و تحلیل می کنیم و برخی از بدترین اقدامات چند هزار سال اخیر رو مورد بررسی قرار میدیم.
در هر قسمت زندگی یکی از بدنامترین حاکمان تاریخ رو مورد تجزیه و تحلیل نوینی قرار میدیم.
برای این کار از آزمایشات فیزیکی، باستان شناسی و علم نوین استفاده می کنیم، از سم شناسی تا زیست شناسی تکاملی، زندگیشون رو مجدداً مورد ارزیابی قرار میدیم، تا حقیقت رو از توهم جدا کنیم.
در هر قسمت از مکان وقوع مهمترین یا شنیعترین ترین حوادث بازدید می کنیم تا بفهمیم واقعاً چه اتفاقی افتاده.
تصاویر انیمیشن بسیار پیشرفته، حیرت انگیزترین و وحشیانهترین دقایق زندگیشون رو بازسازی میکنه و با استفاده از یک مقیاس روانی، به فاش کردن ذات شیاطین پنهان شده در کالبد این ستمگران می پردازیم و میبینیم که در مقایسه با سایر گذشتگان بد کردار، در چه جایگاهی قرار دارند.
اسکندر سال ۳۳۵ قبل از میلاد، بعد از سه سال درس خواندن، راه افتاد برود چند جای دیگر را تصرف کند و ارسطو هم برگشت آتن. ارسطو چون هنوز هم عصبانی بود که چرا رئیس آکادمی نشده، تصمیم گرفت به یک محل دانشگاه ـ مانند دیگر برود. متأسفانه چنین جایی وجود نداشت؛ ارسطو هم خودش یک مدرسه تأسیس کرد و اسمش را گذاشت لایسیوم.
فرق لایسیوم با آکادمی در این بود که آدمهایی که آنجا کار میکردند، به ریاضی و مشاهده و بررسی علاقه بیشتری داشتند و برخلاف آکادمی، کتابخانه و موزه هم داشت.
ارسطو و لایسیومی که راه انداخته بود، تا مدتی حسابی تو دل مردم جا باز کردند. در واقع بیشتر نوشتههایی که از ارسطو باقی مانده، یادداشتهایی است که از روی آنها تو لایسیوم درس میداده؛ برای همین هم همه این نوشتهها بدخط و کج و کولهاند.
اما این نوشتهها از این نظر استثناییاند که مثل کارهای متفکران یونانی قبل از ارسطو نیستند؛ آخر کارهای قبلی بیشتر قصه و رجزخوانی و عبارتهای شاعرانه بودند تا متن علمی. یادداشتهای ارسطو اطلاعات دنبالهداری هستند که با استدلالهای منطقی به هم ربط داده شدهاند.
با اینکه میشود به درست بودن بعضی از این اطلاعات و نکتهها شک کرد و پای بعضی از استدلالها هم یک کم میلنگد، کلاً این نوشتهها حال و هوای کاملاً مدرنی دارند.
ارسطو تا سال ۳۲۳ قبل از میلاد به خوبی و خوشی تو لایسیوم ماند؛ یعنی تا وقتی که اسکندر از دنیا رفت. مرگ اسکندر، هم برای ارسطو یک ضربه بود و هم اوضاع زندگیاش را به هم ریخت.
چرا؟ چون مردم آتن همیشه یک حس ضد مقدونی تو دلشان داشتند و حالا که اسکندر مرده بود، دیگر به غرغر کردن و زیرلبی بد و بیراه گفتن قناعت نمیکردند.
از آن طرف، چون ارسطو سالهای سال در مقدونیه زندگی کرده بود و دوستهای مقدونی زیادی داشت، مردم فکر میکردند او خیلی بیشتر از آنکه باید، به مقدونیه کشش دارد. برای همین هم به او تهمت زدند که به خدایان بیاحترامی میکند. چندین سال پیش از آن، چیزی شبیه به همین برای یک فیلسوف دیگر به نام سقراط اتفاق افتاد و به مرگ محکوم شد.
ارسطو هم که نمیخواست این بلا سرش بیاید، به کالکیس فرار کرد و چند ماه بعد در سن ۶۲ سالگی با زندگی خداحافظی کرد. علت واقعی مرگش هنوز معلوم نیست، اما میگویند چون نتوانست از چند و چون و دلیل به وجود آمدن جزر و مد سر دربیاورد، خودش را انداخت تو دریا؛ و این نشان میدهد که آدم میتواند از شدت عشق به علم و دانش، خودش را به کشتن بدهد!
*
ارسطو
این بود کارنامه تو
زیست شناسی، نجوم و فیزیک را متحول کردی
مهم ترین کشف تو:
راه و رسم دانشمند شدن
دلبستگی غیر علمی ات:
تقریبا همه چیز…