میلیونها نفر از مردم جهان، لئوناردو داوینچی را میشناسند و او را یک نقاش ایتالیایی میدانند که تابلوی معروف مونالیزا را نقاشی کرده است.
بیشتر مردم او را دانشمند نابغه، ریاضیدان و مهندسی میدانند که سالها از زمان خودش جلوتر بود. داوینچی در آن زمان، نقشۀ ساختن هلیکوپتر و تانک و زیردریایی را در سر داشت و از همۀ آنها، روی کاغذ طرحهایی کشیده بود. او همۀ این کارها را صدها سال قبل از ساخته شدن این وسایل انجام داده بود.
عدۀ دیگری اعتقاد دارند لئوناردو داوینچی کوهی از خلاقیت و ایدههای جدید بود، زیرا او از مسائل مربوط به روح و روان انسان گرفته تا جزئیات پیچیدۀ بدن را میدانست و به آنها فکر میکرد. لئوناردو میخواست این معما را حل کند که انسان از کجا آمده و در این دنیا چه هدفی دارد.
بعضی هم میگویند او یک موسیقیدان بوده که خودش، هم سازهایش را میساخته و هم آهنگها و نتهای موسیقی را مینوشته و بعد هم در برابر شنوندگانی که از کارهای او شگفتزده شده بودند، آهنگهایش را مینواخته است.
بالاخره چه مثل این مردم فکر کنید و چه طور دیگر، باید بدانید که همۀ مردم او را به عنوان یک معمار و متخصص شهرسازی و ساختمانسازی نیز میشناسند که نقشهها و طرحهای جذاب و تحسین برانگیزی از ساختمانها و شهرها و کانالها و راههای عبور آب، رسم کرده بود.
نکتۀ جالب این است که نظر همۀ این مردم در مورد داوینچی درست است. لئوناردو همۀ این کارها و حتی بیشتر از آنها را بلد بود و انجام میداد.
او با دیدن هر چیزی که زیر سقف این آسمان وجود داشت، هیجان زده میشد. (نه فقط زیر سقف آسمان، حتی زیر سقف خانه شان هم اگر چیزی می دید، حسابی کنجکاوی میکرد!) لئوناردو داوینچی در طول دوران ۶۷ سالۀ عمرش، به کمک ذهن پرقدرتی که داشت، توانست به طرحهای بزرگ و پیچیدهای فکر کند و بعضی از آنها را هم اجرا کند؛ کارهایی که اگر افراد معمولی می خواستند آنها را انجام دهند، باید چند برابر داوینچی عمر میکردند.
لئوناردو داوینچی، علاوه بر اینکه میخواست در بسیاری از موضوعات ممتاز باشد، همیشه دوست داشت هرچیزی که میخواهد مطابق میلش انجام شود. او آدم خوش تیپ و جذابی بود، لباس شیک میپوشید و مثل همان سازهایی که میساخت، خیلی خوشترکیب بود و به ورزش هم علاقه داشت.
میگویند که او خیلی قوی بود و میتوانست فقط با یک دست، نعل اسب را خم کند. لئوناردو در سوارکاری خیلی مهارت داشت و همچنین یک شمشیرباز حرفهای بود؛ البته او شخصیت خیلی آرامی داشت و صلح طلب بود و هیچ وقت نشد که در حال عصبانیت، شمشیرش را بیرون بکشد. (فقط چندین بار شمشیرها را با زغال نقاشی کرده بود!)
علاوه بر تمام ویژگیهایی که خواندید، لئوناردو آدم بذلهگو و شوخ طبعی بود و تقریباً دربارۀ همه چیز حرف میزد و در مورد مسائل گوناگون نظر میداد. با تمام این اوصاف و با کمال تعجب، باید بگویم که او هیچ وقت در یک مدرسۀ مناسب و به دردبخور درس نخواند!
در این نوشته، میتوانید با تمام اتفاقات هیجانانگیز و داستانهای حیرتآور زندگی کسی آشنا شوید که در درجۀ اول، او را بزرگترین مخترع جهان تا به امروز میدانیم.
شما در این نوشته ، جواب این سؤالها را پیدا خواهید کرد:
- چرا لئوناردو داوینچی یک سطل پر از آب را روی سر یک کشیش خالی کرد؟!
- لئوناردو چگونه با کشیدن یک نقاشی، پدرش را ترساند؟!
- چهکار کرد که معلم هنرش مجبور شد دست از نقاشی کشیدن بردارد؟!
- به کمک اسکلت انسان و مقداری نخ، چهکار میکرد؟!
- برای اینکه ارتش دشمن را در دریا غرق کند، چه نقشهای کشید؟!
همچنین در این نوشته، میتوانید با اختراعات باورنکردنی لئوناردو داوینچی آشنا شوید که صدها سال بعد ساخته شدند. در بعضی از قسمتها نیز، با نگاه کردن به نقاشیها میتوانید بفهمید که چگونه میتوان یک شاهکار هنری خلق کرد.
اگر این مطالب نتوانست دهانتان را آب بیندازد و شما را هیجانزده کند، پیشنهاد میکنم مطالب “دفترچۀ خاطرات ” افسانهای او را که لابهلای مطالب آمده، بخوانید تا با اعماق فکر و ذهن او و نگاهش به دنیا و زندگی و حتی سوپ لوبیا آشنا شوید. خود لئوناردو یک بار گفته بود…
خب، حالا دیگر وقت آن است که سلولهای خاکستری مغزتان را کمی به کار بیندازید و حواستان را خوب جمع کنید و آماده شوید تا با لئوناردو داوینچی و ذهن قدرتمند او آشنا شویم!
داوینچی و سنتی که زندگی اش را با آن گذراند.
از او به عنوان مغز متفکر دوران رنسانس یاد میشود.
هنرمند، دانشمند و مخترعی خارق العاده، که رویای ماشین پرنده، زیردریایی، چترنجات، ماشینهای جنگی و اسلحه های چند لوله ای را قرنها پیش از ابداعشان، در سر می پروراند.
مشهورترین نقاشی اش، مونا لیزا، به شکلی فراموش نشدنی ما را به روزگار او می برد و نقاشی دیواری اش، ” شام آخر” همچنان اسطوره ایمان باقی مانده است.
صحنه هایی از این فیلم مستند را ببینید:
اسناد مخفی اش از تشریح بدن انسان که به چالش کشیدن کلیسا بود و برایش اتهام همنشینی با شیطان را به ارمغان آورد، منتهی به شناخت و درک اولیه از آناتومی انسانی گشت.
در پس زمینه ای از دولتمندی، دسیسه و فساد در ایتالیای قرن پانزدهم، وی استادانه راهش را از میان کاخهای پر تلالو شاهزادگان تاجرپیشه، آنجا که نجوای خیانت و نقشه های جنایت آغشته به بانوان زیباروی و خندان بود، پیدا کرد.
داوینچی، پسر طبیعت
لئوناردو داوینچی در ساعت ۱۰:۳۰ شب یکشنبه ۱۵ آوریل سال ۱۴۵۲ میلادی در یکی از دهکدههای مرتفع ایتالیا به نام دهکدۀ وینچی پا به دنیا گذاشت. تشابه جالبی بین این اسمها وجود دارد، ولی تعجب نکنید؛ نام خانوادگی داوینچی فقط یک نام معمولی نیست، لئوناردو داوینچی یعنی لئویی که در دهکدۀ وینچی بهدنیا آمده!
مادر لئوناردو، کاترینا، یک خدمتکار ۱۶ ساله و پدرش، سِر پییرو داوینچی وکیل بود. (البته فلش و لپتاپ نداشت!) مادر لئوناردو خیلی عاشق پسرش بود، ولی نتوانست زندگیاش را با پدر لئوناردو ادامه بدهد و در همان سالی که لئوناردو به دنیا آمد، پدرش با یک دختر ۱۶ سالۀ دیگر به نام آلبیرا ازدواج کرد.
آلبیرا از مادر لئوناردو تجملاتیتر بود. چیزی نگذشت که کاترینا هم با مردی که از سر پییرو خیلی فقیرتر بود، ازدواج کرد و از آن روز، لئوناردو در کنار پدر و نامادریاش ماند.
سِر پییرو، پدر لئوناردو و نامادریاش، بیشتر وقتشان را در نزدیکی شهر فلورانس صرف کسبوکار و رسیدگی به امور شخصیشان میکردند و زمان کمی را با لئوناردو میگذراندند و لئوناردو داوینچی با اینکه چندتا پدر و مادر داشت، بیشتر وقتش را با پدربزرگ و مادربزرگش میگذراند که در دهکدۀ وینچی زندگی میکردند.
و روزها را هم در شرکت عمویش، فرانسیسکو میگذراند که از پدرش کوچکتر بود. وظیفۀ لئوناردو این بود که مواظب باغهای انگور و زیتون خانوادهاش باشد. (در اصل، آچار یدکی بود!)
لئوناردو داوینچی همینطور بزرگتر میشد و در کنار عمویش روزهای خوشی داشت. آنها بیشتر برای تفریح به اطراف دهکده میرفتند و در زیر نور خورشید، حسابی خوش میگذراندند. دهکدۀ آنها در بالای رودخانۀ آرنو بود و از بالا چشمانداز زیبایی داشت. در اطراف، تپههای کوچک و بزرگ زیبایی خودنمایی میکردند.
از زیباییهای دیگر آن مناطق، نهرهای آب زیبا، باغهای بزرگ و سرسبز و دریاچههای پر آب بود. میگویند مناظر طبیعی اطراف محل زندگی لئوناردو داوینچی، تأثیر زیادی روی او گذاشت و برای همین، تا آخر عمرش همیشه نسبت به طبیعت سپاسگزار بود. وقتی عموی لئوناردو از او میخواست که از باغهای انگور و زیتون مراقبت کند، لئوناردو دائم از عمویش در مورد تمام اتفاقاتی که در اطراف رخ میداد، میپرسید. او دربارۀ صدای جیکجیک گنجشکها و جیرجیر جیرجیرکها و صدای حیواناتی که از میان تپهها به گوش میرسید، سؤالهای جورواجور میکرد.
در مورد دوران کودکی لئوناردو داوینچی کسی چیز زیادی نمیداند، ولی معروف است که هر وقت به طبیعت میرفت و چشم اندازهای زیبای اطراف محل زندگیاش را میدید، از خود بیخود میشد و شروع به نقاشی کردن درختها و صخرهها و حیوانات میکرد. یکی از اولین نقاشیهایی که لئوناردو داوینچی کشید، نقاشی دو اردک بود که در برکهای نزدیک دهکدۀ وینچی شنا میکردند.
لئوناردو داوینچی هر کجا که میرفت، عادت داشت مداد طراحیاش را هم با خودش ببرد و از هر صحنه و منظرهای که نظرش را جلب میکرد، نقاشی بکشد؛ درست مثل امروز که مردم هر کجا میروند، دوربین عکاسی یا فیلمبرداریشان را با خودشان میبرند تا از صحنهها و یا حتی آدمهای جالبی که میبینند فیلم و عکس بگیرند. لئوناردو داوینچی این عادتش را تا آخر عمر داشت.
او یک دفترچۀ یادداشت هم داشت که به شکلی باورنکردنی برایش مهم بود، چون میتوانست در آن تمام ایدهها و سؤالاتش را جمعآوری کند. بعضی وقتها هم که چیز خیلی جالب و عجیبی میدید، خوب آن را به حافظهاش میسپرد و قبل از آنکه ایدۀ جدیدی از روی آن بسازد، در دفترچۀ یادداشتش ثبت میکرد.
لئوناردو داوینچی در بارۀ راههایی که به کمک آنها بهتر میشود نقاشی کرد، در دفترچۀ یادداشتش مطالبی مینوشت. در این قسمت میتوانید ببینید لئوناردو برای کشیدن طرح سادهای از یک انسان، چه راهی پیشنهاد میکند:
از لئوناردو بیاموزیم
سریع یک آدم را نقاشی کنیم: خیلی سریع خطوط اصلی تشکیلدهندۀ بدن یک انسان را رسم کنید. فقط مواظب باشید تا جایی که میشود، طرحتان ساده باشد. برای کشیدن سر انسان، از حرف O انگلیسی و برای کامل کردن پاها و شکم و بازوها، از خطوط سادۀ مستقیم یا منحنی استفاده کنید. (اگر خواستید، با این روش میتوانید یک فیل هم بکشید!)
وقتی به خانه برگشتید، سر حوصله و با دقت، طرحتان را آنطور که دوست دارید، کامل کنید.
بین دستها و چشمهایمان هماهنگی ایجاد کنیم:
چندتا ظرف پلاستیکی یا هر چیز به درد نخور دیگر به شکلها و اندازههای مختلف بردارید. حالا بروید کنار پنجرۀ یکی از طبقات بالای ساختمان و آن اشیا و وسایل را از پنجره به بیرون پرتاب کنید! سعی کنید شکل این وسایل و حرکت آنها را در نقاط مختلفی که میتوانید ببینید، سریع رسم کنید. این کار کمک میکند بین حرکت دست شما و چیزی که چشمانتان میبیند، هماهنگی ایجاد شود!
لئوناردو داوینچی فقط در نقاشی مهارت کسب نکرده بود، او نوجوانی بود که در تزئین و دکوراسیون اشیای اطرافش هم کارهایی میکرد.
داستان سپر وحشتناکی که لئوناردو ساخته بود
از لئوناردو بیاموزیم
خیالات و تصورات خود را پرورش دهید: اگر میخواهید حس تخیل خود را تحریک کنید و احساس کنید به راحتی میتوانید هر چه را که میخواهید تصور کنید، کنار دیواری که با لکههای بیشکل و بینظم پوشیده شده بایستید و به آن لکههای بینظم، با دقت نگاه کنید. اگر چند دقیقه با دقت زیاد به لکهها چشم بدوزید، میتوانید منظرۀ کوههای خیالی، درختان با قیافههای ترسناک، جنگجوهای بیرحم، چهرههای خیالی آدمها و شاید لباسهای عجیب و غریب را ببینید (اگر تخیل شما ضعیف باشد و یا خودتان فکر کنید که در خیالبافی ضعیف هستید، فقط میتوانید لکههای بیشکل و بینظم را روی دیوار ببینید.) ضرری ندارد، امتحان کنید!
لئوناردو و کشیش
لئوناردو داوینچی همچنان بزرگ میشد و از زندگی در چشماندازهای زیبا و همیشه آفتابی لذت میبرد. غذای مورد علاقهاش، سوپ لوبیا و سبزی بود و همیشه این غذا را میخورد.
همیشه تحتتأثیر عجایب موجود در طبیعت و علوم مختلف بود، کارهای هنری و علمی میکرد و این کارها تفریح و سرگرمیاش شده بودند. در دورانی که لئوناردو داوینچی زندگی میکرد، مردم ترجیح میدادند بچههایشان به جای رفتن به مدرسههای جدیدی مثل مدرسههای امروزی و درگیر امتحانات و کنکور شدن، پیش یک کشیش درس بخوانند.
لئوناردو هم پیش یکی از کشیشهای محلی درس میخواند. کشیش هم مطالب خیلی خیلی مهمی به او یاد میداد!! مثل اینکه بچۀ خوب نباید ته مدادش را بجود و یا اینکه در برابر یک نجیب زاده، نباید دستت را تکان بدهی یا از خودت صدا در بیاوری و این جور چیزها!
بلوغ لئوناردو داوینچی
صورت لئوناردو داوینچی کمکم داشت جوش نوجوانی میزد و پشت لبش داشت سبز میشد که پدرش تصمیم گرفت برای همیشه از دهکدۀ وینچی بروند و برای همین از پسرش لئوناردو هم خواست که با او همراه شود. لئوناردو داوینچی، نوجوانی باهوش و پُرمو و البته پرحرف و حدوداً ۱۵ ساله بود که به هیجانانگیزترین و مدرنترین شهر قرن پانزدهم میلادی در کل اروپا مهاجرت میکرد و آن شهر، شهری نبود جز فلورانس افسانهای!
رنسانس پرهیاهو
بسته به اینکه در چه قرنی زندگی میکردید، فلورانس شهری بود که میتوانستید از دهکدۀ وینچی یا با الاغهای مهربان و حرف گوش کن خود به آنجا بروید و یا با تاکسیهای سریع، ظرف یک ساعت به این شهر برسید!
فلورانس، در زمانهای خیلی دور شهری بود که زندگی در آن خیلی خطرناک بود و بیماریهای مختلفی در آن وجود داشت؛ اما زمانی که لئوناردو به همراه پدرش به آنجا مهاجرت کرد، دیگر یک شهر پُرآوازه و پر از کسب و کار و فعالیتهای هیجانانگیز و البته پر از پشههای بزرگ بود! در این شهر، تجار و بازرگانان ثروتمند و همچنین هنرمندان زبردست و نابغۀ زیادی زندگی میکردند.
امکان نداشت در فلورانس به اندازۀ پنج متر راه بروید و با یک هنرمند، مخترع و یا یک تاجر بزرگ برخورد نکنید! برای همین، در بیشتر شهرهای جهان، فلورانس را به عنوان یک شهر پیشرفته و بزرگ میشناختند.
یکی از مهمترین دلایلی که از شهر فلورانس و یکی دو شهر اروپایی دیگر به عنوان شهرهای مهم و تأثیرگذار در تاریخ اروپا یاد میشود، این است که در همان زمانی که لئوناردو به دنیا آمد و چندین سال بعد از آن، اروپا دچار تغییرات مهم و اساسی شد که شروع این تغییرات، از این شهرها بود. این تغییرات باعث شد که تفکر و اعتقادات مردم اروپا و حتی روش زندگی کردن آنها تغییر کند.
تغییرات بزرگ یعنی اینکه همه کار کنند، همه فکر کنند و همه سؤال کنند. امروزه به این تغییرات پرنشاط و پرهیاهو در اروپا، رنسانس میگوییم!
برای اینکه بهتر بفهمید در این دوران رواج آموزش و خلاقیت، لئوناردو داوینچی چه نقشی داشته، ادامۀ مطلب را بخوانید…
آشنایی مختصر با دوران رنسانس
۵۰۰ سال بعد از میلاد حضرت مسیح بود که امپراتوری روم باستان فرو پاشید و بعد از آن، قبایل وحشی اطراف اروپا، دسته دسته به این قاره هجوم آوردند.
آنها مردمانی کثیف و وحشی بودند. در زمان هجوم آنها به اروپا، سراسر اروپا را فقر و قحطی و ضعف فرا گرفته بود. در این دوران، کشورهایی که در غرب اروپا قرار داشتند، وارد دوران تازهای شدند که به آن ” قرون وسطی” میگویند و بعدها، این بخش از تاریخ اهمیت پیدا کرد و معروف شد.
در دوران قرون وسطی، پیشرفتهایی هم در بعضی زمینهها وجود داشت و به طور کلی نمیتوان گفت که همهچیز بد بود. بعد از اینکه اقوام وحشی برای خود منطقهای مشخص کردند و به آنجا کوچ کردند، در اروپا کارهای هنری زیبایی خلق شد. در آن زمان، کلیساهای بزرگ و مجللی ساخته شد. پردهها و پارچههای بسیار اشرافی با نقوش زیبا و جذاب درست شد.
صنعتگران آن دوره، شیشههای رنگی برای تزئین ساختمانها و کلیساها ساختند. نکتۀ جالب این است که بدانید بیمارستانها، دانشگاهها و بانکها، همگی برای اولین بار در همین دوران قرون وسطی ساخته شدند؛ با وجود این، مردم آن زمان اروپا، به شدت خرافهپرست و بیاطلاع بودند و سرعت رشد دانش دربین آنها از همۀ زمانهای دیگر کمتر بود. قرون وسطی، تا قرن چهارده میلادی طول کشید. در آن زمان مردم، هر روز با چیزهای جدیدی روبهرو میشدند.
بعضی مناطق خاص، مثل ایتالیای شمالی و هلند و بلژیک هم شروع به رشد و پیشرفت کردند.
این رشد و پیشرفت و فضای جدیدی که برای مردم نمایان شده بود، دوران تازهای برای کشفیات و اختراعات بود. نام این دوران را از کلمهای فرانسوی به معنی “تولد دوباره” گرفتهاند که در حقیقت، همان “رنسانس” است.
دوران رنسانس، امروزه یکی از مهمترین دوران در تاریخ اروپا به حساب میآید؛ زیرا این دوران، پر از خرافات و نادانی و خشونتی بود که تمام مردم و سیستم آموزشی اروپا را فرا گرفته بود. بعد از آن، همهچیز بر عکس شد و مردمیکه تا چند وقت پیش علاقهای به دانستن نداشتند، دیگر امروز برای فهمیدن چیزی که نمیدانستند، تا فردا صبر نمیکردند و باید هرطور که بود، جواب سؤالشان را پیدا میکردند. مردم در مورد دنیایی که در آن زندگی میکردند، سؤالات هیجانانگیز و جالبی میپرسیدند.
قبل از رنسانس، مردم به چیزهایی مثل اینها فکر میکردند:
اما در دوران رنسانس، فکر مردم تغییر کرد و به چیزهای دیگری مثل اینها میاندیشیدند:
جهالت و بیتفاوتی و نادانی، به سرعت جای خود را به علمآموزی، تحقیق و اکتشاف داد و همین باعث شد که مردم به علمآموزی روی بیاورند.
مردمان خوش فکر، شروع به مطالعۀ تاریخ یونان باستان و تمدن رومیها کردند و چیزهایی شبیه به این میگفتند:
دانشجویان علاقۀ زیادی به کتابهایی پیدا کرده بودند که در زمانهای قبل، در مورد سیاست و حقوق و تاریخ نوشته شده بود و از آن طرف، هنرمندان به دنبال پیدا کردن آثار گذشتگان دربارۀ موسیقی کلاسیک، شعر، مجسمهسازی و معماری بودند و میخواستند با مطالعۀ این آثار، خودشان هم کارهای جدیدی تولید کنند.
هنرمندان دنبال راههایی میگشتند که به کمک آنها بتوانند هنرشان را عرضه کنند و دربارۀ مسائلی که به آنها علاقه داشتند، هنرشان را به کار بگیرند.
در آن زمان، همه دوست داشتند در بارۀ مسائل گوناگون سؤال کنند. درحقیقت، هر کسی دوست داشت همهچیز را در مورد همهچیز بداند! در مورد علم، تاریخ، طبیعت و هنر!
آنها هر چه بیشتر در مورد جهان فکر میکردند و چیزهای تازهای میفهمیدند، متوجه میشدند دربارۀ جهان بزرگی که سراسر محیط اطرافمان را تشکیل میدهد، یعنی از همان جلو در خانه تا دورترین نقاط، هیچچیز نمیدانند. کاوشگرانی مثل واسکو داگاما، فردیناند ماژلان و کریستف کلمب، لنگرها را به دریا انداختند و بادبانها را کشیدند و به راه افتادند تا شاید بتوانند مکانهای اسرارآمیز و کشفنشدۀ آن طرف آبها را پیدا کنند.
۶. بازرگانان اروپایی، دائم مشغول خرید و فروش کالاها و اجناس مود نیاز مردم بودند. آنها بیشتر با بازرگانان کشورهایی داد و ستد میکردند که دریانوردان اروپایی، آن کشورها را کشف کرده بودند. مردمیکه در شهرها زندگی میکردند، هر روز زندگیشان راحتتر میشد. آنها دوست داشتند پولشان را بدهند و کالاهای تجملی را که از سرزمینهای دور به اروپا میرسید، بخرند و در نتیجه بازرگانان روزبهروز ثروتمندتر میشدند.
آنها پول زیادی برای کارهای هنری و معماری و مجسمهسازی میپرداختند؛ البته کار دیگری هم میکردند و آن این بود که مقداری از همان کارهای هنری یا چیزهای دیگر را به پیشگاه خدا تقدیم میکردند (چون با این کارشان میخواستند از اینکه خیلی مسخره پولدار شدهاند، احساس گناه نکنند!)
اواسط قرن پانزده میلادی بود که ژوهانس گوتنبرگ، اولین دستگاه چاپ اروپایی را در آلمان اختراع کرد.
تا قبل از اختراع ماشین چاپ، تعداد کتابها خیلی کم بود و کتاب در اختیار افراد خاصی داشت. دلیل آن هم این بود که کتابها با دست نوشته میشدند. بعضی کتابها هم در طول زمان، فقط یک بار نوشته میشدند! در زمان چهل سالگی لئوناردو داوینچی، در حدود هزار کتاب چاپ شده در اروپا وجود داشت و این باعث میشد تعداد بیشتری از مردم بتوانند خواندن و نوشتن را بیاموزند.
در این شرایط، لئوناردو داوینچی باهوش و با استعداد و پرسشگر، نمیتوانست زمان و مکانی بهتر از آن زمان و مکان را برای انجام دادن کارهایی که به آنها علاقه داشت، پیدا کند و آن زمان و مکان، قرن پانزده میلادی و شهر فلورانس بود.
دفترچۀ خاطرات لئوناردو داوینچی ۱۴۶۹
مارس
روزها، یکی پس از دیگری سپری میشود. من به شهر شگفتانگیزی به نام فلورانس آمدهام. این شهر خیلی بزرگ و شلوغ است و پر از مردمان جالبی است که لباسهای زیبا به تن میکنند و سوار اسبهای دوست داشتنی میشوند. چشمان پراشتیاق من، از دیدن اینها سیر نمیشود.
این شهر پر از حیوانات تربیتشده و آموزشدیده است! خارجیهای زیادی، از کشورهای دیگر برای کسب و تجارت و کارهای هنری به اینجا میآیند. دیروز در کلیسای مرکزی شهر، گنبدی را دیدم که یکی از هنرمندان فلورانسی به نام برونلسجی آن را طراحی کرده بود.
اینجا چیزهای زیادی برای به دست آوردن وجود دارد، برای همین ذهن من به هیجان آمده! در ضمن، دیروز یکی از اعضای خانوادۀ مدیچی را هم دیدم. احتمالاً لورنزو بود. این خانواده، یکی از معروفترین خانوادههای فلورانس هستند. بابا برای آنها کار میکند و میگوید خیلی ثروتمند هستند.
آوریل
بابا میگوید الان دیگر وقت آن است که من چیزهای مفید را یاد بگیرم، اما من چهکار باید بکنم؟
بابا و مامان از هم جدا شدند، برای همین من نمیتوانم وکیل و بانکدار و دکتر و کارخانهدار بشوم.
هیچ امیدی نیست که من در فلورانس، زبان لاتین را بیاموزم و هندسه و حقوق بخوانم. در عوض، بابا ترتیبی داده که پیش یکی از هنرمندان شهر کار کنم و هنر بیاموزم، کارگاه هنری آندریا ویروکیو. من در آنجا با آدمهای معمولی زندگی میکنم، مثل بچه قصاب و نانوا و سبزی فروش. جای خوبی است و من راضیام. هر روز بیشتر یاد میگیرم و نقاشی میکنم و خلاقیتم بیشتر میشود. اصلاً از اینکه هندسه و این جور چیزها نمیخوانم، ناراحت نیستم. بعداً خودم میتوانم این جور چیزها را یاد بگیرم!
این نوشته ادامه داره و بقیه اش رو در آپدیت های ماهانه اضافه میکنیم. حتما نظراتتون رو با ما در میون بذارید…