استیون هاوکینگ “Stephen William Hawking ” ، این مغز متفکر که در جهان گم شده است، در خانهاش در افقهای دور گیتی سیر میکند.
این مغز، هیجانانگیزترین تفکر کیهانشناسی تمام اعصار را پدید آورده است. کل تصویری که ما از کیهان داشتیم در دوران هاوکینگ متحول شده است.
مستند سفر به اعماق جهان با استیون هاوکینگ
قبل از مطالعه مقاله، شما را به دیدن یکی از برترین مستندهای ساخته شده از استیون هاوکینگ دعوت میکنیم. در ادامه نیز در لابلای مطالب مستندهای مرتبط با این نوشته را به شما معرفی خواهیم کرد.
“سفر به اعماق جهان با استیون هاوکینگ” یک مینی سریال تلویزیونی مستند علمی است که توسط فیزیکدان بریتانیایی استیون هاوکینگ نوشته شده است.
تیزر ابتدایی مستند فوق را ببینید…
این مجموعه شامل چهار اپیزود سفر در زمان، جهان هستی ۱و ۲ و بیگانگان میباشد. هم اکنون میتوانید تمام قسمت های سفر به اعماق جهان را با دوبله شبکه منوتو از سایت تی وی مستند دانلود نمایید.
تصویری که او و همکارانش ایجاد کردهاند تصویری بدیع و مانند یک اثر هنری زیبا است. مانند یک رؤیا «غیرممکن» است و در فراسوی درک عادی قرار دارد.
هاوکینگ نظرات جدید هیجانانگیزی در مورد سیاهچالهها، «نظریۀ همه چیز» و مبدأ جهان پدیده آورده است. اما برخی در همۀ این موارد تردید کردهاند…
زندگی استیون هاوکینگ
استیون هاوکینگ در روزهای غمانگیز جنگ جهانی دوم متولد شد. پدر و مادر او خانهای در هایگیت لندن شمالی داشتند. شب پُر بود از صدای جیغ آژیر حملۀ هوایی، باریکه نور پرتوافکنها، درخشش و غرش بمبهای آلما
فرانک و ایزابل، برای اطمینان از تولد بیخطر فرزند اول خود، تصمیم گرفتند پیش از تولد او موقتاً به آکسفورد بروند.
آلمانها موافقت کرده بودند که آکسفورد و کمبریج را با آن ساختمانهای بینظیر بمباران نکنند و ـ در مقابل ـ متفقین نیز قول داده بودند که شهرهای دانشگاهی تاریخی آلمانی، هایدلبرگ و گوتینگن را بمباران نکنند.
ایزابل هاوکینگ گفته بود: «جای تأسف بود که نمیشد این اقدامات متمدّنانه را به مناطق بیشتری بسط داد».
متولد شدن هاوکینگ در سیصدمین سالروز مرگ گالیله
ایزابل در ۸ ژانویه ۱۹۴۲ پسری را به سلامت به دنیا آورد.
اتفاقاً این روز، سالروز مرگ گالیله نیز بود، دقیقاً ۳۰۰ سال پیش در ۱۶۴۲ درگذشته بود. اتفاق دیگر اینکه، نیوتن نیز تقریباً در همین ایام متولد شده بود. نشانههای ستارهبینانه برای تولد یک ستارهشناس عالی بود ـ البته اگر این حقیقت را نادیده بگیریم که این دو حوزه مخالف یکدیگرند.
فرانک و ایزابل هاوکینگ
هم فرانک و هم ایزابل در دانشگاه آکسفورد تحصیل میکردند. فرانک پزشکی بود که به تحقیقات پزشکی، و اغلب در خارج از کشور، سرگرم بود. از طرف دیگر شغل ایزابل به عنوان بازرس سختگیر مالیاتی شروع شد و به مشاغل منشیگری، که اصلاً راضی کننده نبود، تنزل یافت.
در طول جنگ زنانی وارد وزارتخانهها شدند و در بخش خدمات غیرنظامی ترقی کردند. زنان دیگر از محیط خانه گریختند و به عنوان «دختران مزرعه» در کشتزارها به کار پرداختند، یا با کار در کارخانه و در مشاغلی که معمولاً مردان عهدهدار آن بودند طعم استقلال را چشیدند.
ایزابل، هنگامی که منشی بود با فرانک هاوکینگ، که به تازگی از یک دوره تحقیقات پزشکی در آفریقا بازگشته بود، روبرو شد. این دو خیلی زود با هم ازدواج کردند، و تقدیر آن بود که ایزابل سرانجام چهار فرزند داشته باشد. شخصیت او تقریباً هیچ تغییری نکرد و نگرش وی به زندگی تأثیری تحولآمیز روی بچهها داشت.
نقل مکان به سنت آلبانس
در ۱۹۵۰، خانواده استیون هاوکینگ به ۳۰ مایلی شمال لندن به سنت آلبانس، که شهر کلیسایی کوچک مطبوع و به تعبیری دیگر شهر مردابی اختناقآوری بود، نقل مکان کردند. در آنجا، فرانک، سرپرست بخش پارازیتولوژی بنیاد ملی تحقیقات پزشکی شد. هاوکینگها به زندگی روشنفکری خود ادامه دادند، و این امر فوراً آنها را به عنوان افرادی که به طرزی خطرناک نامتعارف هستند، مشخص ساخت.
خانۀ آنها پر از کتاب بود، مبلمانشان، بیش از آنکه نشانۀ وضعیت اجتماعیشان باشد، برای استفاده راحت طراحی شده بود؛ پردهها همیشه نشسته بود، و گاهی در طول شب، حتی کشیده نمیشد.
آنهایی که کارشان فضولی بود، دریافتند که این خانواده به برنامۀ سوم رادیوی بیسیم گوش میکنند (که برای آنهایی که در میان آدمهای بیذوق و بیفرهنگ تک افتاده بودند، نمایشنامههای «مترقی» و موسیقی کلاسیک پخش میکرد). حتی فرانک در اوقات فراغتش چند رمان نوشت که هرگز منتشر نشد (همسرش این رمانها را چرند میخواند و آنها را مسخره میکرد). الگوهای اصلی استیون هاوکینگ، پیش از آنکه استانلی ماتیوز یا ماکس میلر باشند، برتراند راسل و گاندی بودند.
در تابستان، خانواده سوار اتومبیل خود (که قبلاً یکی از تاکسیهای لندن بود) میشدند و کاروانشان را برای تعطیلات به دنبال میکشیدند.
کاروان را در صحرایی در اسمینگتونِ دارست، نزدیکی خلج رینستاد، پارک میکردند. (نیازی به گفتن نیست که این کاروان معمولی نبود: هاوکینگها کاروانی قدیمی داشتند که آن را با رنگهای عجیب و غریب پُرزرق و برق رنگ کرده بودند). هاوکینگها ثروتمند نبودند، اما فقیر هم نبودند. به همین صورت در این دورۀ کسالتآور، که سرشار از ممانعتهای اجتماعی بود، از دیگر خانوادههای قشر متوسط نه خوشبختتر بودند و نه بدبختتر.
تحصیلات استیون هاوکینگ
از این خانوادۀ متوسط، یک پسربچۀ محصل متوسط ظهور کرد.
استیون هاوکینگ در سن ده سالگی به بهترین مدرسۀ محلی فرستاده شد: مدرسه معمولی سنت آلبانس، که شهریۀ آن در هر ترم ۵۰ گینه بود. (هر گینه معادل ۰۵/۱ پوند است؛ بیان شهریه به این شکل، حاکی از حجم دعاوی اولیه مدرسه بود که آرزوی رسیدن به سطح بازیل فاولتی را در سر میپروراندند).
استفن دانشآموزی ضعیف و دست و پا چلفتی بود، که هماهنگی جسمی نداشت؛ از آن نوع که در میان دانشآموزانی که در حیاط بازی چنین مدارسی نعره میکشند، دانشآموزان متوسط مشتاق، و دیگر عجایب و غرایب چنین مدارسی به راحتی قابل تشخیصاند.
آن موقع بود که استفن به شیمی علاقهمند شد، و حتی در پشت خانهشان برای خود آزمایشگاهی علمی داشت. این آزمایشگاه به زودی به زبالهدان معمولی یک پسربچۀ دانشآموز، با لولههای آزمایش رسوب گرفته، بقایای از هم گسسته آزمایشهای بسیار دور و راهنماییهای ساده دربارۀ ساخت باروت، سیانید و گاز خردل تبدیل شده بود.
به زودی معلوم شد که استیون هاوکینگ استعداد نسبتاً درخشانی دارد، اما معیارهای تحصیلی مدرسۀ نیمهمتوسطی که بدان میرفت و در مورد آنها لاف بسیار زده میشد، او را جلب نمیکرد.
او خیلی درس نمیخواند و با این حال در کلاس خوب بود، اما هرگز عالی نبود. ذهن او سریع بود، اما تندتر از آن سخن میگفت که به راحتی مفهوم باشد. در خانه، در پناهگاه خود، به همراه دوستان اندک هممدرسهاش به اختراع بازیهای پیچیده میپرداخت.
این بازیها به ندرت بیش از ۵ ساعت طول میکشید و گاهی، در طول تعطیلات، ممکن بود یک هفته کامل طول بکشد. عجیب نیست که به زودی به مرحلهای رسید که فقط خودش با خودش بازی میکرد. هم دوستان و هم خانوادۀ او از اینکه او میتوانست به شدت، و اغلب برای ساعتها، در مسألهای پیچیده غرق شود تا عاقبت آن را حل کند در شگفت بودند.
از نظر مادر او: «تا آنجا که من توانستهام بفهمم، بازی تقریباً جانشینی برای زندگی بود».
مایکل، دوست استیون هاوکینگ و شاگرد اول کلاس، با لحنی دوستانه او را «دانشمند کوچولوی بااستعداد» میخواند. آنها یک روز در آزمایشگاه شروع به حرف زدن دربارۀ «حیات و فلسفه» کردند. مایکل فکر میکرد که در فلسفه بسیار زبردست است، اما با ادامۀ بحث دریافت که استیون هاوکینگ او را تحریک میکند و پنهانی او را تشویق میکند تا از خود یک احمق بسازد.
برای مایکل، که ناگهان حس کرده بود ناظری یکطرفه و برای تفریح به او مینگرد، این لحظهای ناراحتکننده بود.
«در این لحظه بود که برای نخستین بار دریافتم که او به نوعی متفاوت و نه فقط بااستعداد، نه فقط باهوش، نه فقط اصیل، که استثنایی است». همچنین، «از نخوتی فراگیر، یا اگر میخواهید، حسی فراگیر دربارۀ جهان» آگاه شد.
ظاهراً دانشمند کوچولوی بااستعداد زمان زیادی را برای فکر کردن دربارۀ موضوعات مختلف صرف کرده بود: در کوشش برای حل این سؤال که جهان چیست.
این وظیفهای بود که فلسفه در اصل برای خود تعیین کرده بود؛ کیهانشناسی (کاسمولوژی) از واژۀ یونانی قدیمی برای کیهان یا گیتی ـ کاسموس ـ بود، این واژه به معنای نظم نیز به کار میرفت.
کلمۀ کوسمتیک نیز (که به معنای مواد آرایشی است) از همین ریشه گرفته شده است.
از نظر یونانیان باستان، نظم جهان حاکی از زیبایی و جمال بود. امروزه کیهانشناسی پوستۀ فلسفی نامشخص خود را فرو گذاشته و به مطالعۀ ساختار گیتی محدود شده است.
اما هنوز هم کشف نظم در این وسعت تقریباً نامتناهی میتواند حس زیبایی و شگفتی فلسفی را تحریک کند. این به ویژه در ذهن نوجوانی متفکر ممکن است روی دهد، که درکی استثنایی و تمایل به انتزاع و تجرید دارد و در تصمیم خود به اندیشیدن به عمق موضوعات راسخ است و قادر به تمرکز شدید است.
استعدادهای نهان استیون استیون هاوکینگ، پیش از آنکه بروز کند، نیازمند یک تکان بود. و آن هنگامی روی داد که او ۱۶ سال داشت و برای ورود به سطح A درس میخواند.
در ۱۹۵۸، به پدر استفن در هند، شغلی تحقیقاتی داده بودند. خانواده تصمیم گرفت از این سفر ماجرایی بهیادماندنی بسازد و با اتومبیل به سفر برود (که در آن زمان، واقعاً کاری جسورانه بود). اما یک نکتۀ نارحتکنندۀ بزرگ وجود داشت: سفر شامل تمام افراد خانواده نمیشد. استفن باید میماند و امتحانات سطح A خود را میداد و به خانواده خوب همفریها که در نزدیکی ایشان بودند سپرده میشد.
نظر خانم هاوکینگ بسیار انگلیسی بود
«او با همفریها اوقات خوبی داشت، و ما هم در هند اوقاتی عالی داشتیم».
و همینطور هم به نظر میرسید. هرچند [در این مدت] دست و پا چلفتی بودن استفن افزایش یافت. یکبار، همفریها یک دست کامل از بهترین ظروف چینی خود را از دست دادند. خانم همفری به یاد میآورد:
«فکر میکنم همه خندیدند، اما پس از لحظهای مکث استیون هاوکینگ بود که بلندتر از همه میخندید».
رها شدن از طرف خانواده جدا از هر تأثیر دیگری برای پرورش نبوغ هاوکینگ کافی بود. پدرش از او خواسته بود زیستشناسی بخواند با این هدف که وارد حرفۀ پزشکی شود.
استفن بیشتر به ریاضیات، که در آن بهترین وضعیت را داشت، علاقهمند بود ـ اما پدرش ریاضیات را راهی یک طرفه میدانست که فقط به تدریس منتهی میشد.
سرانجام به توافق رسیدند: استفن ریاضیات، فیزیک و شیمی میخواند. او خود را وقف مطالعه برای ورود به سطح A ساخت، در امتحان ورودی آزمایشی آکسفورد نیز شرکت کرد؛ با این هدف که برای سال آینده آماده باشد. موفقیت استفن در امتحان آکسفورد چنان غیرمنتظره بود که به او بورسی در محل داده شد.
ورود به آکسفورد
استیون هاوکینگ در ۱۷ سالگی وارد کالج دانشگاه آکسفورد شد تا علوم طبیعی، با گرایش فیزیک، بخواند. این غیبت ریاضیات، نشاندهندۀ آنچه که در آینده روی میداد نبود.
برعکس، اکنون هاوکینگ ریاضیات را تنها کلید درک گیتی در مقیاس بزرگ میدانست. خود کاسموس عمیقترین دلمشغولی او باقی مانده بود.
بسیاری از دانشجویان دیگر سال اول، تقریباً یک سال و نیم بزرگتر از استفنِ ۱۷ ساله بودند و بقیه که خدمت دو ساله نظام را انجام داده بودند سه سال از او بزرگتر بودند.
استفن کوچکاندامِ عینکی احساس خردسالی و دست و پا چلفتی بودن میکرد و همه چیز را رها کرده بود. بیشتر ایام سال را در اتاق خود میگذراند ـ نه برای انجام کار، بلکه فقط خسته بود و نمیدانست که چگونه خود را به دیگران بقبولاند. حتی جوانتر از آن بود که به کافه برود.
غروبها در اتاق خود، در حالی که با شور و شوق داستانهای علمی میخواند، به نوشیدن میپرداخت. این امر او را با دیدگاههای تخیلی، احمقانه و اغلب بیمارگونه مختلف دربارۀ جهان آشنا میساخت، اما علایق علمی او را برنمیانگیخت. اگر هر روز به اندازۀ یک ساعت درس میخواند باعث خوشوقتی بود.
علاقۀ استیون هاوکینگ بر جهان بزرگتر اطراف خود متمرکز بود، و آن را مشتاقانه مطالعه میکرد، حتی تا حدی که به رصدهای شبانه میپرداخت. او نمیتوانست از توجه به ویژگیهای منحصربفرد، طرز رفتار پیچیده و احتمالات هیجانانگیز آن خودداری کند.
در آغاز سال دوم، هاوکینگ آماده بود که وارد این جهان شود. او بسیار جسورانه (برای دهۀ پنجاه) موهایش را بلند کرد، طرز گفتارش را تغییر داد، و ظاهرش را تا حدی آراست.
جوجه اردک زشت، که از جشنی به جشن دیگر میرفت و با راحتی مقلدی متکی به نفس، که خوب تمرین کرده باشد، در دریای فعالیتهای اجتماعی شرکت میکرد، شکوفا میشد. حتی به افراد تنومند باشگاه قایقرانی پیوست و یکی از پاروزنان تیم هشت نفرۀ کالج خود شد.
وقتی استیون هاوکینگ مصمم به انجام کاری میشد آن را با جدیت بسیار انجام میداد. بار دیگر به نظر میرسید که او آن «نخوت فراگیر… نوعی حس فراگیر دربارۀ جهان» را، که هممدرسهای او مایکل را چنان تحت تأثیر قرار داده بود و چیزی استثنایی را در شخصیت وی نشان میداد، به کار گرفته است. اما این صفت ترساننده بیش از آنکه نخوتی فراگیر باشد، اعتماد به نفسی بود که ارادهای متمرکز آن را پدید آورده بود.
اما محدودۀ تمرکز این اراده تنگ باقی ماند. استیون هاوکینگ به درس خود نمیرسید و هنوز هم فقط روزی یک ساعت درس میخواند. به رغم این، معلم فیزیک او، دکتر رابرت برمن، میگوید:
«او آشکارا مستعدترین دانشجویی بود که من تا آن زمان داشتم». و افزوده است: «آنقدر ناراضی نبودم که فکر کنم اصلاً چیزی به او نیاموختهام».
چنین نظرات تندی، با نگاهی به گذشته گفته شده است. اما در این مورد که هاوکینگ استثنایی تلقی میشد، حتی اگر فقط بدان دلیل بوده باشد که او ظاهراً با اصل پایستاری انرژی ـ (که میگوید مقدار انرژیای که میتوانید از یک چیز به دست آورید، بیش از کاری که بدان دهید نیست) ـ به مخالفت برخاسته بود.
هاوکینگ کاملاً خودش بود ـ چه از لحاظ اجتماعی و چه از لحاظ فکری. نیازی نمیدید که توانایی فکری استثنایی خود را پنهان کند؛ چنین نخوتی فقط به احترام فرد میافزود. علیرغم سابقۀ تحصیلیاش فکر میکرد که باید به تحصیل ادامه دهد، و تحقیقات فوقلیسانس خود را در کیهانشناسی انجام دهد. بنابراین، درخواست خود را برای مطالعه تحت نظر هویل، بزرگترین کیهانشناس آن زمان، به کمبریج داد و به این شرط که نمرۀ اول را بیاورد پذیرفته شد. مسألهای نبود.
اعتماد به نفس استیون هاوکینگ تا آخرین لحظه فرو نریخت. در آستانۀ امتحانات نهایی، شبی را بیآنکه بتواند بخوابد سر کرد و در نتیجه، چند جواب را سرهمبندی کرد. نمرات نهایی او بین مرز اول و دوم بود. چنانکه در چنین مواردی معمول بود، برای مصاحبهای دعوت شد تا در مورد سرنوشت وی تصمیمگیری شود. در این زمان عزت نفس ویژۀ او بازگشته بود. وقتی از او دربارۀ برنامههایش پرسیدند، جواب داد:
«اگر نمرۀ اول را بگیرم به کمبریج میروم.اگر نمرۀ دوم را بگیرم در آکسفورد خواهم ماند. بنابراین انتظار دارم که شما به من نمرۀ اول را بدهید».
به گفتۀ دکتر برمن: «آنها آنقدر عاقل بودند که دریابند با کسی صحبت میکنند که از بیشتر خود آنها بسیار باهوشتر است».
هاوکینگ نمرۀ اول خود را گرفت، و در پاییز ۱۹۶۲، در ۲۰ سالگی، به ترینیتی هال کمبریج رفت.
ورود او به آکسفورد به قدر کافی بد بود؛ اما ورودش به کمبریج از آن هم بدتر بود. در آغاز، دریافت که بالاخره هویل تصمیم گرفته است که او را نپذیرد. دستیار هویل به عنوان راهنمای وی تعیین شده بود.
غرور استیون هاوکینگ جریحهدار شد. این ضربهای بود که هرگز فراموش نمیکرد. در دورۀ فوقلیسانس کمبریج، هاوکینگ دیگر همان ستارۀ دورۀ لیسانس نبود. کمبریج ستارگان علمی واقعی داشت، و به وقوع رویدادهای علمی بزرگ عادت داشت.
کریک و واتسون ساختار DNA را در آزمایشگاه کاوندیش در کمبریج کشف، و در همان هفتههایی که هاوکینگ وارد کمبریج شده بود، جایزۀ نوبل را دریافت کرده بودند.
در همان روز کندرو و پرتِز که باز هم از آزمایشگاه کاوندیش (و هنوز در دورۀ رزیدنتی خود) بودند جایزۀ نوبل شیمی را بردند. هاوکینگ به زودی دریافت که حتی در جهان کوچک گروه ریاضیات کاربردی و فیزیک نظری کارها به دشواری پیش میرود. یک ساعت مطالعه در روز باعث شده بود که او زمینۀ خوبی نداشته باشد، و این محرومیت از زمینۀ قوی ریاضیات به زودی آشکار شد. اما این فقط قلّۀ قابل رؤیت کوه یخ بود.
بیماری ALS
در سال آخر در آکسفورد، استیون هاوکینگ از پلهها افتاده بود و سرش ضربه دیده بود، در نتیجه، از فراموشی مختصری رنج میبرد. دوستانش فکر میکردند که او مست بوده است، اما این اولین باری نبود که او از پلهها افتاده بود. و گاهی، حتی در بستن بند کفشهایش دچار مشکل میشد. استیون هاوکینگ یاد گرفت که روی پلهها مراقب باشد، اما نشانههای بعدی [همچنان] پایدار ماندند.
هنگامی که در پایان ترم اول، از کمبریج به خانه بازگشت، پدرش فکر کرد که او باید برای معاینۀ کامل به بیمارستان برود. نتیجه حتی از وحشتانگیزترین کابوسهای شبانه هم بدتر بود. پزشکان تشخیص دادند که هاوکینگ به اسکلروز جانبی آمیوتروفیک (ALS)که بیشتر به نام بیماری اعصاب محرک شناخته میشود، مبتلا است.
ALS بیماری پیشروندهای است که سلولهای عصبی را در نخاع و مغز نابود میکند. این سلولها فعالیت عضلانی را کنترل میکنند، و با پیشرفت بیماری، عضلات خشک میشوند، که نتیجۀ آن عدم تحرک و سرانجام حتی ناتوانی از سخنگفتن است.
بدن به حالت گیاهی در میآید، اما ذهن در داخل آن کاملاً شفاف باقی میماند و به کار خود ادامه میدهد. در عین حال، هر نوع ارتباطی غیرممکن میشود.
معمولاً مرگ ظرف چند سال از راه میرسد. در مراحل پایانی، برای مقابله با اثرات افسردگی و وحشت مزمن به بیمار مرفین میدهند.
واکنش استیون هاوکینگ، خاص تربیت و شخصیت ویژۀ او بود.
«فهمیدن این امر که من بیماری لاعلاجی دارم که شاید ظرف چند سال مرا بکشد ضربۀ کوچکی بود. چنین چیزی چگونه ممکن بود برای من روی دهد؟»
واکنش مادر او آن بود که موضوع را کوچک قلمداد کند. او تقاضا کرد تا بهترین متخصص درمانگاه لندن را ببیند:
«واقعاً کاری وجود ندارد که من بتوانم انجام دهم. کمابیش، همین است».
استیون هاوکینگ، علیرغم سخنان شجاعانهاش، در واقع، عمیقاً تحت تأثیر قرار گرفته بود.
دختری که در جشن سال نو، درست پیش از رفتن او به بیمارستان، با وی ملاقات کرده بود، تا حدی از این اندیشمند خودرأی ژولیده ترسیده بود. او درباره هنگامی که بعداً او را دید میگوید:
«او واقعاً در حالتی بیمارگونه بود. فکر میکنم اراده به زندگی را از دست داده بود».
هاوکینگ به کمبریج بازگشت و در افسردگی بیمارگونهای فرو رفت. تنها چیزهایی که از اتاق او بیرون میآمد، صدای موسیقی واگنر و بطریهای خالی نوشیدنی بود.
آشنایی با جین
اما ابرهای دلسوزی به حال خود، به تدریج کنار رفت. دختری که در جشن سال نو با او دیدار کرده بود در کمبریج به ملاقات او میآمد. او فقط ۱۸ سالداشت و نامش جین وایلد بود و برای ورود به سطح A در دبیرستان سنت آلبانس درس میخواند و تصمیم داشت که در همان سال به دانشگاه لندن برود.
جین خجالتی بود. هنگامی که استیون هاوکینگ برای نخستین بار به وی گفت که کیهانشناسی میخواند، مجبور بود برای فهمیدن معنای آن به لغتنامه مراجعه کند. (نوابغ چنین چیزهایی را توضیح نمیدهند).
جین به خدا اعتقاد داشت و طبیعتاً خوشبین بود. هر چیزی هدفی داشت و هر قدر هم که اوضاع بد به نظر میرسید ـ همیشه ممکن بود چیز خوبی از آن بیرون بیاید. هاوکینگ مدتها پیش اعتقاد به خدا را رها کرده بود، اما نگرش جین، تاری را در جان او به ارتعاش درآورده بود. او قویالاراده بود، همیشه قویالاراده بود؛ راز او همین بود.
چرا اکنون باید تغییر کند؟ او خاطرنشان ساخته است
«قبل از آنکه پزشکان بیماری مرا تشخیص دهند، از زندگی خسته شده بودم. به نظر میرسید که هیچ کاری ارزش انجام دادن ندارد».
اما اکنون اوضاع متفاوت بود. او به یاد میآورد
«خواب میدیدم که میخواهند مرا اعدام کنند. ناگهان دریافتم که اگر بهبود یابم کارهای ارزشمند زیادی وجود دارد که میتوانم انجام دهم».
در هر حال، از نظر فکری، در حال بهبود بود، اما از لحاظ جسمی، اوضاع چندان خوبی نبود.
ALS به شکلی منظم پیش نمیرود. هر بار که بروز نشانهها شدت مییابد، معمولاً دورهای از آرامش و پایداری که ممکن است تا مدتها طول بکشد، به دنبال میآید. پزشکان استیون هاوکینگ را مطلع ساخته بودند که در تشخیص زمان بیماری اشتباه کردهاند. بیماری به پیشرفت ادامه داد، و پس از چند ماه هاوکینگ مجبور شد برای راه رفتن از عصا استفاده کند.
اکنون پزشکان فکر میکردند که او بیش از دو سال دیگر زنده نخواهد ماند. اگر قرار بود پیش از آنکه بتواند رسالۀ دکتریش را به پایان برساند بمیرد شروع کردن آن فایدهای نداشت.
ازدواج استیون هاوکینگ
استیون هاوکینگ به دیدار با جین ادامه میداد، اما اجازه نمیداد هیچ نوع احساسی وارد دوستی آنها شود. او از دلسوزی متنفر بود و تصمیم داشت که تا حد ممکن، تا هر زمان که ممکن باشد، مستقل بماند. احساس میکرد که انسانی عادی است و میخواست که دیگران نیز با او به همین شکل رفتار کنند.
او جین را «دختری بسیار زیبا» میدانست و جین شجاعت او را میستود. بیش از احساسات، این تحسینِ متقابل بود که به آنها فهماند که غیرممکن را میتوان ممکن ساخت. به قول جین آنها با هم این نکته را دریافته بودند که با هم میتوانیم از زندگی خود چیزی ارزشمند بسازیم.
سرانجام، با هم نامزد شدند. از نظر استیون هاوکینگ، این امر «همه تغییرها را ایجاد کرد». اکنون چیزی داشت که برایش زندگی کند. اما اگر قرار بود ازدواج کند، به شغل، و اگر شغل میخواست به درجۀ دکترا نیاز داشت.
اعتماد به نفس استیون هاوکینگ بازگشته بود، و او فکر کردن دربارۀ موضوعی برای رساله دکترای خود را آغاز کرد. او خود را خوشبخت میدانست.
کیهانشناسی به وسیلهای به جز تلسکوپ نیاز نداشت و هیچ آزمایشی نداشت که نیازمند توانایی جسمی یا مهارت یدی باشد. تنها چیزی که مطلقاً بدان نیاز داشت مغزش بود، یکی از معدود قسمتهای بدنش که بیماری بر روی آن اثر نگذاشته بود.
هاوکنیگ، در ۱۹۶۵، در ۲۳ سالگی، دورۀ دکترای خود را آغاز کرد، و در جولای با جین ازدواج کرد. در پاییز، جین برای گذراندن سال آخر دانشگاه به لندن رفت، او در تعطیلات آخر هفته به کمبریج باز میگشت. هاوکینگ به خانۀ کوچکی که درست در صد متری گروه ریاضیات کاربردی و فیزیک نظری قرار داشت، نقل مکان کرد و با مقداری از پول ازدواج خود، اتومبیل سهچرخهای خرید تا بتواند به رصدخانه که در خارج از شهر قرار داشت برود.
ارادۀ قوی استیون هاوکینگ برانگیخته شده بود، ذهن او به شدت و با کمترین آشفتگی، متمرکز شده بود و باید همینطور هم میشد. زیرا مسائلی که اکنون به آنها میپرداخت از جمله پیچیدهترین و دشوارترین مسائل کیهانشناسی بود.
سیاه چاله ها
سالهای زیادی بود که کیهانشناسی را شبه علم میدانستند و به همین دلیل هم بود که تعداد زیادی از شبه دانشمندان جلب آن شده بودند. اندیشههای بزرگ دربارۀ جهان، که با اعداد نجومی حمایت میشد، موفق به جلب توجه عمومی (و بیرون ماندن از حوزه درک عمومی) شده بود.
این اندیشهها، دایناسورهای علم نوین بودند: بزرگ، سادهگرایانه و سزاوار نابودی. سؤالات نافذ اندکی مطرح شده بود. دانشمندان واقعی علم واقعی را، که میتوان آن را با آزمایش تأیید یا نفی کرد، ترجیح میدادند. از تودۀ ناآگاه فقط انتظار میرفت که در اشتیاق آخرین اخبار جهان باقی بماند. جای اعتراض نبود.
در اوایل دهۀ ۶۰، همه چیز تغییر کرد. اکتشافات بزرگ اوایل قرن بیستم ـ نسبیت و نظریۀ کوانتومی ـ دیدگاههای ما را هم دربارۀ جهان زیر اتمی و هم دربارۀ جهان تغییر داده بود.
نسبیت, ناتوان در توضیح سیاه چاله ها
نسبیت بدان معنا بود که فضا خمیده است و گیتی مرزی دارد. اما فقط حالا بود که نسبیت و نظریۀ کوانتومی به دقت در مورد حقیقت جهان ـ چه در مقیاس زیر اتمی و چه در مقیاس کیهانی ـ به کار برده میشد.
این اندیشهها بر تجربه وسیع و مداومی که جهان را ساخته بود چه اثری داشت؟
پاسخها از عجیبترین تخیلات داستانهای تخیلی عجیبتر بود ـ و هنوز هم هست. چه کسی میتوانست سیاهچالهها و شکافهای غیرقابل رؤیت در جهان را، که در آن فضا و زمان ناپدید میشوند، تصور کند؟
استیون هاوکینگ دریافته بود که نسبیت با فیزیک در سطح مکانیک کوانتومی مطابقت ندارد، و نمیتواند سیاهچالهها را توضیح دهد. پژوهش وی در مورد نتایج این امر نتیجهای هیجانانگیز داشت.
پیش بینی جان میچل درباره سیاه چاله ها
عجیب آنکه وجود سیاهچالهها در ۱۷۸۳ پیشبینی شده بود (هر چند در آن زمان، آنها را به این نام نمیخواندند). این کار را یک روستایی انگلیسی به نام جان میچل، که اتفاقاً یکی از دقیقترین متفکرین ستارهشناس آن ایام نیز بود، انجام داده بود. (او علاوه بر سیاهچالهها، دربارۀ ماهیت ستارههای دوتایی نیز سخن گفته بود، و پیشبینیهای دورنگرانۀ قابلتوجهی دربارۀ فواصل بین ستارهای کرده بود).
میچل حدس زده بود که اگر ستارهای به قدر کافی بزرگ و چگال باشد هیچ نوری نمیتواند از سطح آن ساطع شود. رصدهای او در آسمان او را به این نظریه رسانده بود که تعداد این ستارگان در جهان زیاد است و وجودشان را میتوان به واسطۀ اثر گرانشی آنها روی ستارگان یا سیارات نزدیک ثابت کرد.
کارل شوارتزشیلد و استفاده از نسبیت
در سالهای اولیه قرن بیستم، ستارهشناس آلمانی، کارل شوارتزشیلد، این اندیشه را احیاء کرد. در جبهۀ روسیه در ۱۹۱۶، او بررسی نتایج نظریۀ نسبیت عام اینشتین را، که به تازگی منتشر شده بود، آغاز کرد.
این نظریه بیان میکرد که نور ممکن است به وسیلۀ کشش گرانشی منحرف شود. (زندگی در جبهۀ روسیه تقریباً به اندازۀ سنگرهای جبهۀ غرب خطرناک و ناراحتکننده بود، اما حتماً در محیط آنجا چیزی وجود داشت که فکر را برمیانگیخت: در همان زمان، لودویک ویتگنشتاین اتریشی به نظریههایی فکر میکرد که بعدها فلسفه قرن بیستم را متحول میساخت.
شوارتزشیلد نشان داد که وقتی ستارهای تحت نیروی گرانش خود رُمبش میکند اتفاقات معینی روی میدهد.
براساس نظریۀ اینشتین دربارۀ اثر گرانش روی نور، اثر نیروی گرانش، پس از لحظۀ معینی، چنان افزایش خواهد یافت که هیچ چیز حتی نور نمیتواند از میدان گرانشی آن بگریزد.
این لحظه هنگامی فرا خواهد رسید که ستاره تا شعاع معینی، که به جرم آن بستگی دارد، رُمبش میکند.
این شعاع جایی است که در آن ستاره در حال رمبش به سیاهچاله تبدیل میشود. (اگر شعاع خورشید، که در حال حاضر ۰۰۰ /۷۰۰ کیلومتر است، اگر شعاع آن تا ۳ کیلومتر منقبض شود، به سیاهچاله تبدیل میشود).
شوارتزشیلد آنچه را که میچل فقط حدس زده بود با نسبیت ثابت کرده بود.
عجیب آنکه اینشتین از پذیرش یافتههای شوارتزشیلد خودداری کرد؛ هر چند این یافتهها بر نظریۀ خود وی مبتنی بود. با این همه، اکنون آن شعاع بحرانی که در آن ستاره به سیاهچاله تبدیل میشود شعاع شوارتزشیلد نام دارد.
نظرات انیشتین
یک سال بعد اینشتین دریافت که نظریات کیهانشناختی او یکبار دیگر، و این بار، به وسیلۀ منجم روس الکساندر فریدمن که در پتروگراد کار میکرد، نقض شده است. فریدمن، در حالی که انقلاب روسیه در بیرون از خانهاش روی میداد، ثابت کرد که تصویر اینشتین از جهان ایستا نادرست است.
اینشتین در طول محاسبات خود یک «ثابت کیهانشناسی»(۳۰) را، که آن را لاندا مینامید، فرض کرده بود. این در واقع مصادره به مطلوب این نکته بود که جهان ایستا است. فریدمن نشان داد که برای چنین فرضی توجیهی وجود ندارد.
فریدمن گامی جسورانه برداشت و فرض کرد که جهان از ابر رقیق یکنواختی از ماده پر شده است. (یافتههای جدید تأیید کرده است که این فرض جسورانه در مقابل محاسبات متعدد در جهان کوچکتر به خوبی، و علیرغم اختلافات آشکار، تاب آورده است).
فریدمن که از روی این مدل و روایتی از محاسبات اینشتین، که متناسب با نظریهاش تعدیل شده بود، کار میکرد، توانست نشان دهد که گیتی باید در واقع در حال انبساط باشد. یک بار دیگر، اینشتین راه دیگری را انتخاب کرد.
رصدهای ستارهشناس آمریکایی، ادوین هابل(که تلسکوپ بزرگ را به نام او نامیدهاند) در سال ۱۹۲۸، فرضیات نظری فریدمن را تأیید کرد. هابل، که از نظریات اینشتین و فریدمن بیخبر بود، با استفاده از تلسکوپ ۱۰۰ اینچی مونت ویلسون مطالعه انتقال به سرخ را در دهها کهکشان مختلف آغاز کرد. (انتقال به سرخ، جابهجایی خطوط طیف است که سرعت نسبی نسبت به ناظر را میتواند نشان دهد).
هابل کشف کرد که هرچه این کهکشانها از زمین دورتر باشند، سرعت دور شدن آنها بیشتر میشود. این نخستین تأیید عملی کیهان در حال انبساط بود.
پیشرفت نظری عمدۀ دیگر، پنج سال بعد، و باز هم در روسیه، انجام شد. اکنون پاکسازیهای استالینی در اوج خود بود. شاید یک دانشمند مصمم میتوانست انقلاب روسیه را، که در خارج از خانهاش در جریان بود نادیده بگیرد، اما وحشت استالینی موضوع دیگری بود.
مردانی که کت چرمی به تن داشتند در میزدند و تقاضای ورود میکردند ـ حتی اگر [میدانستند که دانشمندی] سخت سرگرم محاسبات کیهانشناختی است. پس از ژنرالها و رؤسای حزبی، اکنون نوبت دانشمندان برجسته بود که در محاکمات نمایشی به ایفای نقش بپردازند.
لولاندائو، فیزیکدان نظری یهودی تبار
فیزیکدان نظری، لولاندائو، میدانست که مشکل بزرگی دارد؛ نه تنها به تازگی از کار در خارج از کشور بازگشته بود، بلکه یهودی نیز بود.
لاندائو فکر کرد که تنها امید وی دستیابی به شهرتی بینالمللی است چرا که در این صورت حضورش در جایگاه شهود (و ناپدید شدن بعدیاش) برای آرمان شوروی ایجاد گرفتاری میکند. به سرعت مقالهای نوشت که حاوی چند نظریۀ کیهانشناسی شگفتانگیز بود، و مدتها روی آنها فکر کرده بود. آن را به سرعت برای دوستش، فیزیکدان بزرگ، نیلز بوهر(۳۶)، در کپنهاگ ارسال کرد.
لاندائو در نامۀ پیوست از بوهر، تقاضای لطفی کرده بود. اگر مقاله را خوب دانست از نفوذ خود برای چاپ آن در Nature، مجلۀ علمی بینالمللی برجسته، استفاده کند.
اندکی بعد، بوهر تلگرامی از روزنامۀ رسمی حزب [کمونیست شوروی] ایزوستیا دریافت که میخواست بداند آیا مقاله لاندائو خوب است. بوهر وقت مطالعۀ مقاله را نداشت، اما به سرعت موضوع را دریافت. پیام تحسینآمیزی برای مسکو فرستاد و اطمینان داد که مقاله لاندائو در Nature چاپ خواهد شد. (علیرغم این، لاندائو در ۱۹۳۸ بازداشت شد ـ اما به زودی آزاد گردید، زیرا کشف شد که این «اشتباه» بوده است).
لاندائو چند سال دربارۀ این موضوع فکر کرده بود که ستارگان چگونه میتوانند آن مقدار انرژی تولید کنند که گرمای آنها را توضیح دهد.
او در مقالهاش، در Nature این نظریه را مطرح ساخته بود که مرکز ستاره با ستاره ابر چگالی اشغال شده که عمدتاً از ذرات ریز هستهای بیبار موسوم به نوترون تشکیل شده است. (ستارهای مانند خورشید حاوی ستارهای نوترونی است که جرمشان تقریباً یکدهم جرم خورشید است، اما این ستاره چنان فشرده شده که شعاع آن فقط یک کیلومتر است. گرمای بیحد و حصری که ستاره گسیل میکند نتیجۀ گاز نوترون داخل آن است.
مقالۀ لاندائو با عجله نوشته شده، و پیش از آنکه فرصت درست فکر کردن دربارۀ نظریات خود را داشته باشد، چاپ شده بود.
اپنهایمر و اشنایدر
فیزیکدان کوانتومی برجستۀ آمریکایی رابرت اپنهایمر و دستیار مستعد وی هارتلند اشنایدر، که قبلاً در یوتا رانندۀ کامیون بود، این مقاله را خواندند.
اپنهایمر
اپنهایمر و اشنایدر کمبودهای زیادی را در مقالۀ لاندائو یافتند، اما نظریۀ اصلی او را درست دانستند. به نظر اپنهایمر و اشنایدر، هنگامی که ستارهای بزرگ سوخت هستهای خود را تمام کرد، سوخت، تحت اثر نیروی گرانشی خود، رمبش میکند. در نقطه معینی، ستاره تا شعاعی بحرانی، که حتی پرتوهای نور نمیتواند از سطح آن بگریزد، متراکم میشود. در این نقطه، ستاره از بقیۀ جهان جدا میشود و «افق رویداد یکطرفهای» به وجود میآید.
ذرات و تابش میتوانند وارد شوند، اما هیچ چیز نمیتواند از آن بگریزد. در جایی که ابعاد فضا و بعد مرتبط به آن، زمان، ناپدید میشدند، تکینگی فضاـ زمان تشکیل میشد. راهی وجود نداشت که بتوان گفت در داخل این افق چه روی میدهد ـ اوپنهایمر حتی از فکر کردن به آن خودداری میکرد.
اپنهایمر و اشنایدر، یافتههای خود را در روز اول سپتامبر ۱۹۳۹، در Physical Review منتشر ساختند.
این همان روزی بود که هیتلر به لهستان حمله کرد، و جنگ جهانی دوم را تسریع کرد. در همان شماره Physical Review، نیلز بوهر و فیزیکدان آمریکایی، جان ویلر مقالهای دربارۀ اینکه چگونه میتوان به شکافت هستهای(یعنی مکانیسم لازم برای ساخت بمب اتمی) دست یافت، منتشر ساختند…
بروزرسانی نوشته استیون هاوکینگ و سیاه چاله ها
این نوشته هر ماه بروز رسانی شده و مطالب تکمیلی به انتهای آن اضافه میگردد.